داستان زرتشتي و يهودي
مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست؟
گفت: عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم.
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست؟
گفت: خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم. اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است.
يهودى گفت: اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى.
آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد. يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود.
آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى، فايده اى نكرد.
يهودى با فرياد مى گفت: قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم.
آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت: خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان. اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است. خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن. او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند.