loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 60 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (2)

داستان مكر و حيله زن

روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت كتابی بنویسد به اسم مكر زن.
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا كرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟»
مرد جواب داد «دارم كتابی می نویسم به اسم مكر زنان، تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند
زن گفت «ای مرد! تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری، آن وقت می خواهی كتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟»
مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم
زن گفت «عمرت را رو این كار تلف نكن كه چیزی عایدت نمی شود
مرد گفت «این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یكی رنگ ندارد
زن گفت «خلاصه! از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش كن، می خواهی گوش نكن
مرد گفت «خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به كفش نداری، زود راهت را بگیر و از همان راهی كه آمده ای برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زن ها چشم ندارید ببینید كسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
زن گفت «خیلی خوب
و برگشت خانه. خط و خال، پولك و زرك و غالیه، حنا، سرمه، وسمه، غازه و سرخاب و سفیداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرایش كرد. رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد.
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب ورداشت دلش شروع كرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش.
مرد با دستپاچگی پرسید «تو دختر كی هستی؟»
زن، پشت چشمی نازك كرد و جواب داد «دختر قاضی شهر
مرد گفت «عروس شده ای یا نه؟»
زن گفت «نه
مرد گفت «چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟»
زن جواب داد «از بس كه پدرم دوستم دارد، دلش نمی آید شوهرم بدهد
مرد پرسید «چطور؟ یك كم واضح تر حرف بزن
زن جواب داد «هر وقت خواستگاری برام می آید، پدرم می گوید دخترم كر و لال و كور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می كند
مرد گفت «ای دختر! زن من می شوی؟»
زن گفت «من حرفی ندارم؛ اما چه فایده كه پدرم قبول نمی كند
مرد گفت «دستم به دامنت؛ بگو چه كار كنم كه به وصالت برسم؟»
دختر گفت «اگر راست می گویی و عاشق من شده ای، برو پیش پدرم خواستگاری، پدرم به تو می گوید دخترم كر و لال است و به درد تو نمی خورد. تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم. این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو
مرد گفت «بسیار خوب
و رفت پیش قاضی. گفت «ای قاضی! آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری كنم
قاضی گفت «خوش آمدی؛ اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمی خورد
مرد گفت «دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
قاضی گفت «حالا كه خودت می خواهی، مبارك است
و همه اهالی شهر را جمع كرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد.
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد.
داماد با یك دنیا شوق و ذوق رفت جلو، روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود، درست است.
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد. آخر سر دید راهی براش نمانده، مگر اینكه بگذارد به جای دوری برود كه هیچ كس نتواند ردش را پیدا كند.
این طور شد كه بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری كه هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت.
مدتی كه گذشت دكانی برای خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبی.
یك روز دید همان زن قشنگ آمد ب دكانش و سلام كرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت «ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره كردی، دیگر از جانم چه می خواهی كه در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟»
زن خندید و گفت «من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟»
مرد گفت «دیگر چه حقه ای می خواهی سوار كنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
زن گفت «اگر قول می دهی برای زن ها كتاب ننویسی و پاپوش درست نكنی، تو را از این گرفتاری نجات می دهم
مرد گفت «كدام كتاب؟ بعد از آن بلایی كه سرم آوردی، كتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم كنار
زن گفت «اگر به من گوش كنی، كاری می كنم كه قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
مرد گفت «هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
زن گفت «اول قول بده كه من را به عقد خودت در می آوری
مرد گفت «قول می دهم
زن گفت «حالا كه عقل برگشته به سرت، با یك دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یكراست ببر در خانه قاضی و در بزن. قاضی خودش می آید در را وا می كند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت كجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود كه از هم دور بودیم، نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
مرد همین كار را كرد و با یك دسته كولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد.
قاضی آمد در را واكرد و دید دامادش با سی چهل تا كولی ریز و درشت پشت در است. قاضی از دامادش پرسید «این همه مدت كجا بودی؟»
مرد جواب داد «ای پدر زن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم، یك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به دیدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
بعد شروع كرد به معرفی آن ها و گفت «این پسرخاله، آن دخترخاله، این پسر عمو، آن دختر عمو، این پسر عمه، آن دختر عمه
كولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ كنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی. یكی می پرسید «جناب قاضی! سگم را كجا ببندم؟»
یكی می گفت «جناب قاضی! دستت را بده ماچ كنم كه خاله زای ما را به دامادی قبول كردی
دیگری می گفت «خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و یك شكم سیر نخورده
یكی می گفت «اول جلش را وردار، بگذار عرقش خوب خشك بشود
دیگری می گفت «بزم را كجا ببندم؟ همین طور كه نمی شود ولش كنم تو خانه جناب قاضی
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش كولی است، آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی كند. این بود كه دامادش را كنار كشید و به او گفت «تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام، دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
مرد گفت «پدر زن عزیزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟»
قاضی گفت «كی از تو مهریه خواست؟»
مرد كه از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود، حرف قاضی را قبول كرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی كه فریبش داده بود عروسی كرد.

رضا نظریان بازدید : 50 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان يك آدم خوش شانس

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نمي رسيد. از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه اي كردم كه فهميد جواب «هاي»، «هوي» است. هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي درپي شير مي خوردم و به درد دلم توجه نمي كردم!

اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه همسن و سالهاي خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب مي بردند. هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي خورد. هر صفحه اي از كتاب را كه باز مي كردم، جواب سوالي بود كه معلمم از من مي پرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه مي دانست منو فرستاد المپياد رياضي.

تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقه ها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفت بنويسم!

بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي از زمين برمي داشتم، يهو جلوم سبز ميشد و از اين كه گمشده اش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر مي كرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجي اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!

يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما .

رضا نظریان بازدید : 49 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان حرص زنانه

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکزپنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشترمی شد؛اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند، باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار می تواند از این مرکز استفاده کند. روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند. در اولین طبقه بر روی در نوشته بود:این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند. دختری که تابلو را خوانده بود، گفت:خب،بهتر از کارنداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند ؟ پس رفتند.در طبقه دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند.دختر گفت:طبقه بالاتر چه جوریه...؟طبقه سوم:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند.دختر:وای ...، چقدر وسوسه انگیز، ولی بریم بالاتر؛و دوباره رفتند.طبقه چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره اي زیباهستند، همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند. آن دو واقعابه وجد آمده بودند. دختر: وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه! آنها گریه کردند.پس به طبقه پنجم رفتند، آنجا نوشته بود: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شماآرزومندیم.

رضا نظریان بازدید : 58 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان شكايت از زندگي

يكى در پيش بزرگى از فقر خود شكايت می كرد و سخت می ناليد. گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی ‏كنم.

گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنى؟

گفت: نه.

گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور؟

گفت: هرگز.

بزرگ گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شكايت دارى و گله می کنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش ‏تر و خوشبخت ‏تر از بسيارى از انسان ‏هاى اطراف خود می بینى. پس آنچه تو را داده ‏اند، بسیار بیش ‏تر از آن است كه ديگران را داده ‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى؟

رضا نظریان بازدید : 48 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان كودك يك دست

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!

سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستى نداشتی! یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است."

رضا نظریان بازدید : 49 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مرگ يك خانم

خانم ميان سالي سکته قلبي کرد و سريعاً به بيمارستان منتقل شد. وقتي زير تيغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانيکه بي هوش بود فرشته اي را ديد. از فرشته پرسيد: آيا زمان مردنم فرا رسيده است؟ فرشته پاسخ داد : نه ، به تو 22 سال و 3 ماه و 8 روز ديگر فرصت داده خواهد شد. بعد از به هوش آمدن براي بهبود کامل خانم تصميم گرفت که در بيمارستان باقي بماند. چون به زندگي بيشتر اميدوار بود ، چند عمل زيبايي انجام داد . جراحي پلاستيک ، ليپساکشن ، جراحي بيني ، جراحي ابرو و … او حتي رنگ موي خود را تغيير داد. خلاصه از يک خانم ميان سال به يک خانم جوان تبديل شد !

بعد از آخرين جراحي او از بيمارستان مرخص شد . وقتي براي عزيمت به خانه داشت از خيابان عبور مي کرد ، با يک آمبولانس تصادف کرد و مرد !!! وقتي با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت : من فکر کردم که گفتي 22 سال و اندي بعد مرگ من فرا مي رسه؟ چرا من رو از جلوي آمبولانس نکشيدي کنار؟ چرا من مردم ؟


فرشته پاسخ داد: ببخشيد ، وقتي داشتي از خيابون رد مي شدي نشناختمت .
رضا نظریان بازدید : 48 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (1)

داستان یک ايميل از طرف خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت: خدا

رضا نظریان بازدید : 48 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان دكتر و خانم

خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه ، دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد .

اول هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.

دوم اينكه هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید .

سوم اينكه برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.

در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد .

رضا نظریان بازدید : 39 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مردي در ساحل

مردي در کنار ساحل دور افتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.

- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟

- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست . نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟

مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد… !"

رضا نظریان بازدید : 43 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان دانش آموز و خدا

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست .

رضا نظریان بازدید : 34 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان عقرب

روزی مردی،عقربی را دید که درون آب دست و پا می‌زند.او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از اب بیرون بیاورد،اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید: «برای چه عقربی را که نیش می‌زند نجات می‌دهی.» مرد پاسخ داد: «این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم».

رضا نظریان بازدید : 45 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خواربار فروش و خدا

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.

رضا نظریان بازدید : 29 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خلقت زن

 از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
خداوند فرمود :  دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند..
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.  شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد و گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.  يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگيرد.
اين همه کار برای يک روز خيلی زياد است فردا تمامش بفرماييد.
خداوند فرمود : نمی شود !!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.  از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج ساله را وادار کند كه دوش بگيرد.
فرشته نزديک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی.
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام . تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . آن گاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد.
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است.
فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟
خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد
شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحير می کند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جيغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گريه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ايستند.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، « نه » نمی پذيرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قيد و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.
در مرگ يک دوست، دلشان می شکند.
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،با اين حال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند و برای شما ايميل می فرستند
که نشان تان بدهند چه قدر برای شان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند.

می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته ای را التيام بخشد.
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند.
زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند. و خدا بزرگ بود و او بود كه داناي اسرار است.

رضا نظریان بازدید : 29 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خريدن الاغ

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار . قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت : متأسفم جوان . خبر بدی برات دارم . الاغه مرد.

چاک جواب داد : ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده.

مزرعه‌دار گفت : نمی‌شه . آخه همه پول رو خرج کردم.

چاک گفت : باشه . پس همون الاغ مرده رو بهم بده.

مزرعه‌دار گفت :می‌خوای باهاش چی کار کنی؟

چاک گفت : می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.

مزرعه‌دار گفت : نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!

چاک گفت : معلومه که می‌تونم . حالا ببین . فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.

یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: از اون الاغ مرده چه خبر؟

چاک گفت : به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم.

مزرعه‌دار پرسید : هیچ کس هم شکایتی نکرد؟

چاک گفت : فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم .

رضا نظریان بازدید : 34 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خريد آينه

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.

کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی ...

از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است...

ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!

بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟!

نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم...

می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

- چون تو مال من هستی!

سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟

و او در جوابم می گوید: بله.

و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟

به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی...

رضا نظریان بازدید : 40 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان حسنك

گاو ما ما مي كرد

گوسفند بع بع مي كرد

سگ واق واق مي كرد

و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي

شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.

ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس دوست شده بود .پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد.ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد. كبري و مسافران قطار مردند.

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند. او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديگر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.

کسی میدونه حسنک الآن کجاست ؟

رضا نظریان بازدید : 31 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خبر دادن به مافوق

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-
جرج از خانه چه خبر؟
-
خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-
سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-
پرخوری قربان.
-
پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-
گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-
این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-
همه اسب های پدرتان مردند قربان.
-
چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
-
بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-
برای چه این قدر کار کردند؟
-
برای اینکه آب بیاورند قربان!
-
گفتی آب؟ آب برای چه؟
-
برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.
-
کدام آتش را؟
-
آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-
پس خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟
-
فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
-
گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-
شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-
مادرم هم مرد؟
-
بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.
-
کدام حادثه؟
-
حادثه مرگ پدرتان قربان!
-
پدرم هم مرد؟
-
بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-
کدام خبر را؟
-
خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

رضا نظریان بازدید : 37 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)
داستان چه تعداد از كارمندان خود را مي شناسيد؟

روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه مي كرد.

جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»

مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند».

جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود».

رضا نظریان بازدید : 42 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان تغيير دنيا

بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است: «كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم. بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم. اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم»



نتيجه داستان
براي ايجاد تغيير در محيط، بايد ابتدا محدوده تحت نفوذ خود را شناسايي كرده و سپس براي ايجاد تغيير در آن محدوده، برنامه ريزي و اقدام نمود .
رضا نظریان بازدید : 33 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ثروتمند شدن بخاطر نگهداري از پدر

مردی چهار پسر داشت. هنگامی  که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او  می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!

پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!

پسر صبح از خواب برخاست و همان  جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن  را بیاوری، پول بیشتری می گیری

پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروتمندترین مردان روزگار شد.

رضا نظریان بازدید : 31 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان چوپان و امام زاده

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم ، غلط زیادی که جریمه ندارد.

برگرفته از : کتاب کوچه ، احمد شاملو

رضا نظریان بازدید : 40 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ابراهيم و عزرائيل

چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت:ای ابراهیم درود بر تو.ابراهیم فرمود:ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم ؟

گفت برای مرگ و باید اجابت کنی.ابراهیم گفت:دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟

خطاب آمد:ای عزرائیل به ابراهيم بگو :دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟

براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.

رضا نظریان بازدید : 34 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پيرمرد و پيرزن

تمام مردم ده کوچک ما خانوم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پیرزن، بود! مردم می گفتند: <<جالبه... شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره!>> این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود! اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می کرد، او پنج کلمه جوابش را می داد! پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد: <<من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی تفاوتی ام نسبت به خودش می داند! حالا که جوابش را می دهم، باور کرده که دوستش دارم!

رضا نظریان بازدید : 33 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان نگهداري هديه

مرد هدیه ای که چند لحظه پیش از خانمي گرفته بود را محکم به سینه اش چسبانیده بود و طول خیابان را طی می کرد . به فكرش افتاد ، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند . ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش می ترسید . توی مسیر همش به این فکر می کرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند . فکری به ذهنش رسید . وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینه اش گرفت و گفت ( تقدیم به همسر عزیزم ) همسرش تا آخر عمر ، آن هدیه را مثل تکه ای از بدن خودش مواظبت می کرد.

رضا نظریان بازدید : 33 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان دعاي پيرزن فقير

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور وا جوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: الهی فدات بشم مادر.

اما هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. ... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!
رضا نظریان بازدید : 31 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان جواب فورد

از «فورد» ميلياردر معروف آمريكايي و صاحب يكي از بزرگترين كارخانه هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريكا پرسيدند: «اگر شما فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد تمام ثروت خود را از دست داده ايد و ديگر چيزي در بساط نداريد، چه مي كنيد؟»

فورد پاسخ داد: «دوباره يكي از نيازهاي اصلي مردم را شناسايي مي كنم و با كار و كوشش، آن خدمت را با كيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود» .

رضا نظریان بازدید : 34 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پيامبر و امام حسين

از ولادت حسين بن على (ع) كه در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص) كه شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد، مردم از اظهار محبت و لطفى كه پيامبر راستين اسلام (ص) درباره حسين (ع) ابراز مى‏ داشت، به بزرگوارى و مقام شامخ پيشواى سوم آگاه شدند.

سلمان فارسى مى ‏گويد: ديدم كه رسول خدا (ص) حسين (ع) را بر زانوى خويش نهاده او را مى ‏بوسيد و مى‏ فرمود:تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى، تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى، تو حجت‏ خدا و پسر حجت‏خدا و پدر حجت‏هاى خدايى كه نه نفرند و خاتم ايشان، قائم ايشان (امام زمان) مى ‏باشد.

انس بن مالك روايت مى ‏كند:وقتى از پيامبر پرسيدند كدام يك از اهل بيت‏ خود را بيشتر دوست مى ‏دارى، فرمود:حسن و حسين را، بارها رسول گرامى حسن و حسين را به سينه مى ‏فشرد و آنان را مى‏ بوييد و مى‏ بوسيد.

ابو هريره كه از مزدوران معاويه و از دشمنان خاندان امامت است در عين حال اعتراف مى ‏كند كه:رسول اكرم (ص) را ديدم كه حسن و حسين (ع) را بر شانه‏ هاى خويش نشانده بود و به سوى ما مى‏ آمد، وقتى به ما رسيد فرمود: هر كس اين دو فرزندم را دوست‏ بدارد مرا دوست داشته و هر كه با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است.

عالى ‏ترين، صميمى‏ ترين و گوياترين رابطه‏ ى معنوى و ملكوتى بين پيامبر و حسين را مى‏ توان در اين جمله‏ ى رسول گرامى اسلام (ص) خواند كه فرمود:حسين از من و من از حسينم

رضا نظریان بازدید : 37 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان تله موش

موشي از شكاف ديوار كشاورز و همسرش را ديد كه بسته‌اي را باز مي‌كردند. فهميد كه محتوي جعبه چيزي نيست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حياط مزرعه كه مي‌رفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.

مرغك قدقد كرد و پنجه‌اي به زمين كشيد. سرش را بلند كرد و گفت: بيچاره، اين تويي كه بايد نگران باشي، اين قضيه هيچ ربطي به من ندارد، من كه توي تله نمي‌افتم. موش رو به خوك كرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوك از سر همدردي گفت: واقعاً متأسفم . اما كاري به جز دعا از دست من بر نمي‌آيد. مطمئن باشيد كه در دعاهام شما را فراموش نخواهم كرد.

موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطري من را تهديد مي‌كند؟

موش سرافكنده و غمگين به خانه برگشت تا يكه و تنها با تله موش كشاورز روبرو شود. همان شب صدايي در خانه به گوش رسيد، مثل صداي تله موشي كه طعمه‌اي در آن افتاده باشد. همسر كشاورز با عجله بيرون دويد تا ببيند چه چيزي به تله افتاده است؟ اتاق تاريك بود و او نديد چه چيزي به تله افتاده، از قضا ماري سمي بود كه دمش لاي تله گير كرده بود. مار همسر كشاورز را گزيد. كشاورز بي‌درنگ او را به بيمارستان رساند. وقتي به خانه برگشت تب داشت. خوب همه مي‌دانند كه دواي تب سوپ جوجه تازه است.

از اين رو كشاورز چاقويش را برداشت و به حياط رفت تا اصلي ترين ماده‌ي سوپ را تهيه كند. بيماري همسرش بهبود نيافت. به همين علت دوستان و همسايه‌ها مدام به عيادت او مي‌آمدند. كشاورز براي تهيه غذاي آنها خوك را هم كشت.

همسر كشاورز مرد. افراد بسياري براي مراسم خاكسپاري او آمدند. كشاورز براي تدارك غذاي آنها گاو را هم سر بريد.

پس به ياد داشته باش كه وقتي چيزي ضعيف‌ترين ما را تهديد مي‌كند، همه‌ي ما در خطريم.

برگرفته از كتاب داستانهاي كوتاه، انتشارات توسعه آموزش

رضا نظریان بازدید : 30 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پيرمرد و پسرش

مردي به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. پيرمرد با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از پيرمرد پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

پيرمرد گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

رضا نظریان بازدید : 30 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پیرمرد

يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.


روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد». بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد .

رضا نظریان بازدید : 33 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پیرمرد عاقل

پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد.

همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم.»

به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می‌رسیم.

او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد.

شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و ... بستگی ندارد بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.

من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌گیرم.

من دو کار می‌توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی‌کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می‌کنند شکرگزار باشم . هر روز، هدیه‌ای است که به من داده می‌شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد. سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید. بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی.

از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می‌دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟ ...

رضا نظریان بازدید : 35 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پسرک

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت".

 پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. پسرك در کنار ظرف خالی بستنی ، پانزده سنت براي انعام  پيشخدمت گذاشته بود .

رضا نظریان بازدید : 39 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان معلم و شاگرد با هوش

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اينكه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اون وقت شما ازش بپرسید.

رضا نظریان بازدید : 34 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پسر و خدمتكار

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: 50 سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بي‌حوصلگى گفت : 35 سنت

پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.

خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، 15 سنت براى او انعام گذاشته بود.

يعنى او با پول‌هايش مي‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمي‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!!

رضا نظریان بازدید : 33 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پرسش درست

پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».

پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.

نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بيرون رفت! و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.

وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.

من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟

نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت و هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.

اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!

خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست: "من که هستم...؟"

رضا نظریان بازدید : 31 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان حضرت يوسف

هنگامی که برادران یوسف (علیه السلام) می خواستند او را به چاه بیفکنند ، وی خندید ، برادرانش تعجب کردند و گفتند : برای چه می خندی ؟! حضرت یوسف (علیه السلام) راز خنده خود را این گونه بیان کرد:

فراموش نمی کنم روزی را که، به شما برادران نیرومند نظر افکندم و خوشحال شدم و با خود گفتم : کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت ! روزی به بازوان شما ، دل بستم ، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم ، ولی به من پناه نمی دهید.

خدا؛ شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او ( حتی برادرانم )تکیه نکنم .
رضا نظریان بازدید : 50 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان اميد

در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانوادههایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

در یک بعد از ظهر گرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این کهمرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.

روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.

پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد،

اما...

تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.

با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟

پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید فقط خواسته تو را به زندگی امیدوار کند.


بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان، سعی کنید دیگران را شاد کنید.

شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...

اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را، که با پول نمی توان خرید، بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.

انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.

انسانها عمل شما را فراموش می کنند.

اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.

به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند

رضا نظریان بازدید : 32 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پندهاي لقمان

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند مي دهم که کامروا شوي:

اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!

دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي!

سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني!!!

پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست .

رضا نظریان بازدید : 32 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان راننده و پليس

افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-
این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-
این ماشین دزدیه؟
-
آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم !فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
-
یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
-
بله .همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
--
یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
بله قربان همینطوره!!!

با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان:-ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد:- بله بفرمائید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان:-این ماشین مال کیه؟
مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
-
میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
-
البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
-
میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
-
ایرادی نداره
مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان:- من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
مرد:- عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.

رضا نظریان بازدید : 28 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان طلبه و دختر جوان

نيمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش.

دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد.

از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .

صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید طلبه گفت : هنگامی که آن دختر وارد حجله من شد با خودنمایی وافسونگریهای پی در پی خود می کوشید تا توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس اماره نیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان خود را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدار اشاره نمود .

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند .

قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه می برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 144
  • بازدید کلی : 4,681