loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 31 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان حضرت يوسف

هنگامی که برادران یوسف (علیه السلام) می خواستند او را به چاه بیفکنند ، وی خندید ، برادرانش تعجب کردند و گفتند : برای چه می خندی ؟! حضرت یوسف (علیه السلام) راز خنده خود را این گونه بیان کرد:

فراموش نمی کنم روزی را که، به شما برادران نیرومند نظر افکندم و خوشحال شدم و با خود گفتم : کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت ! روزی به بازوان شما ، دل بستم ، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم ، ولی به من پناه نمی دهید.

خدا؛ شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او ( حتی برادرانم )تکیه نکنم .
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 147
  • بازدید کلی : 4,684