loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 38 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان آموزگاران ما

به آتوسا دختر کورش گفتند: مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود، نمی پذیرد. دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت. خانه ای بی رنگ و رو، که گویی توفانی بر آن وزیده است. پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است، پیش می آید و می گوید خوش آمدید.

آتوسا می گوید: شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای؟

 آن مرد می گوید: همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت.

آتوسا می گوید: می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد.

پیرمرد بی درنگ می گوید: اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم. می خواهم برای ایران فدا شوم.

آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید: در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم.

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد.

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود. او می گفت مردان برازنده ای همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 72
  • بازدید سال : 179
  • بازدید کلی : 4,716