loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 49 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان يك آدم خوش شانس

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نمي رسيد. از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه اي كردم كه فهميد جواب «هاي»، «هوي» است. هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي درپي شير مي خوردم و به درد دلم توجه نمي كردم!

اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه همسن و سالهاي خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب مي بردند. هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي خورد. هر صفحه اي از كتاب را كه باز مي كردم، جواب سوالي بود كه معلمم از من مي پرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه مي دانست منو فرستاد المپياد رياضي.

تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقه ها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفت بنويسم!

بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي از زمين برمي داشتم، يهو جلوم سبز ميشد و از اين كه گمشده اش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر مي كرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجي اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!

يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 115
  • بازدید کلی : 4,652