loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 41 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پادشاه و هيزم شكن

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد . روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟ گفت : در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت :در حال پادشاهی.

هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی.

پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های مختلف.

تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند.

اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم.

دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد.

روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند.

بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود.

قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند.

دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند.

پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند.

هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.

رضا نظریان بازدید : 32 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پسر و پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيشداوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :پدر عزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با اين دختر پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است.  به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و اين دختر هم بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.

با عشق،پسرت.

 
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه . فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

رضا نظریان بازدید : 32 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان با موقعيتها چانه نزنيم

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند .سپس كتابها را به تيبريوس عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟

سيبيل ها گفتند : يكصد سكه طلا

تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند : قيمت همان صد سكه است . تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم ؟

سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند: قيمت هنوز همان صد سكه است .

تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .

نتيجه : قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيت ها چانه نزنيم .
رضا نظریان بازدید : 35 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان بستني با شكلات

روزگاري كه بستني با شكلات به گراني امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اي وارد قهوه فروشي هتلي شد و پشت ميزي نشست. خدمتكار براي سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: «بستني با شكلات چند است؟»

خدمتكار گفت: «٥٠ سنت»

پسر كوچك دستش را در جيبش كرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: «بستني خالي چند است؟»

خدمتكار با توجه به اين كه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اي بيرون قهوه فروشي منتظر خالي شدن ميز ايستاده بودند، با بي‌حوصلگي گفت: «٣٥ سنت»

پسر دوباره سكه‌هايش را شمرد و گفت: «براي من يك بستني بياوريد.»

خدمتكار يك بستني آورد و صورت‌حساب را نيز روي ميز گذاشت و رفت. پسر بستني را تمام كرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت كرد و رفت. هنگامي كه خدمتكار براي تميز كردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روي ميز در كنار بشقاب خالي، ١٥ سنت براي او انعام گذاشته بود. يعني او با پول‌هايش مي‌توانست بستني با شكلات بخورد امّا چون پولي براي انعام دادن برايش باقي نمي‌ماند، اين كار را نكرده بود و بستني خالي خورده بود.

رضا نظریان بازدید : 36 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان انتخاب شوهر

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.این مرکزپنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشترمی شد؛اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند،باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار می تواند از این مرکز استفاده کند.روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.در اولین طبقه بر روی در نوشته بود:این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.دختری که تابلو را خوانده بود گفت:خب،بهتر از کارنداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند ؟پس رفتند.در طبقه دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند.دختر گفت:طبقه بالاتر چه جوریه...؟طبقه سوم:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،ب چه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند.دختر:وای ...، چقدر وسوسه انگیز، ولی بریم بالاتر؛و دوباره رفتند.طبقه چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.دارای چهره اي زیباهستند، همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند.آن دو واقعابه وجد آمده بودند.دختر:وای چقدر خوب.پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه!آنها گریه کردند.پس به طبقه پنجم رفتند، آنجا نوشته بود:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند.از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شماآرزومندیم.

رضا نظریان بازدید : 35 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان با سرعت حرکت نکنید

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.

ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.

پسرك گفت : اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. " براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".

مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !

خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.

اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

رضا نظریان بازدید : 31 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان امنیت در دستگاه دیوانی

روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .

قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند .

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی .

مرد گفت : هیچ

قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟

گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم .

قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟

آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم .

قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت .

سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد .

قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد

رضا نظریان بازدید : 36 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان اميد به زندگي

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است . من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .

می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند

ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است .

رضا نظریان بازدید : 44 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان الاغ پير فرصت طلب

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي توي يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از تو چاه بيرون بياورد. براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زود تر بميرد و زياد زجر نكشد.

مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاكهاي روي بدنش رو  مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد سعي مي كرد روي خاكها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

رضا نظریان بازدید : 36 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم،

خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!

رضا نظریان بازدید : 38 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان احترام به شایستگان

خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .

یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.

ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”

شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.

رضا نظریان بازدید : 43 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ارزش نان

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند . یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد. سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .

دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .

جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .

جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست . دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است . کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .

آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .

فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود .

سخنان پادشاه ایران فرورتیش نشان می دهد زمامداران ما از آغاز تلاش می نمودند نان مردم را تامین کنند .

رضا نظریان بازدید : 39 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان دختر جوان

جوانى ادعا مى کرد که قبلاً هم زندگى کرده است... و دانشمندان شکاکى که او را تست مى کردند شکست را با تلخى تمام پذیرفتند. این موردى بود که نه قادر به توصیف و توضیح آن بودند و نه مى توانستند آن را تکذیب کنند.

والدین «شانتى دوى» خانواده اى از طبقه متوسط جامعه بودند که در شهر دهلى هندوستان در آرامش زندگى مى کردند، تا اینکه در سال ،۱۹۲۶ « شانتى» دیده به جهان گشود.. در ابتداى تولد هیچ چیز غیرعادى نبود. اما... همچنانکه او بزرگتر مى شد و دوران کودکى را پشت سرمى گذاشت مادرش متوجه شد که فرزندش دچار گیجى و سردرگمى است وقتى کمى بیشتر به کارهاى او دقت کرد، به نظرش رسید که او با یک شخص خیالى مشغول صحبت و گفت وگو است.

او هفت سال بیشتر نداشت با این حال والدینش در مورد سلامتى عقل او نگران شدند.. در همان سال بود که شانتى کوچک به مادرش گفت قبلاً در شهر کوچکى به نام موترا زندگى مى کرده است و به توصیف خانه اى پرداخت که روزگارى در آن زندگى کرده است.. مادر شانتى گفته هاى دختر را براى پدر بازگو کرد و پدر نیز فرزندش را پیش پزشک برد. بعد از اینکه «شانتى» داستان عجیب خود را براى پزشک گفت؛ او تنها سرش را تکان مى داد. اگر این دختر دچار بیمارى عقلى بود مورد بسیار نادرى به شمار مى رفت و اگر چنین نبود دکتر جرأت بیان حقیقت را نداشت.. دکتر به پدر شانتى توصیه کرد گه گاه سؤالاتى را از دخترش بکند و اگر پاسخهایش همچنان یکسان بود، مجدداً به وى مراجعه کنند.

«شانتى» هرگز داستانش را تغییر نداد. تا اینکه به سن ۹ سالگى رسید. در این مدت والدین پریشان حال او دیگر از حرفهایش متعجب نمى شدند زیرا با بى میلى پذیرفته بودند که دخترشان دیوانه شده است. سال ۱۹۳۵ بود. روزى شانتى به والدینش گفت : او در موترا ازدواج کرده و سه فرزند به دنیا آورده است. سپس مشخصات کودکان او خود نام آنها را گفت و ادعا کرد نام خودش در زندگى قبلى اش «لوجى» بوده است اما والدینش تنها مى خندیدند و اندوه خود را پنهان مى کردند.

در یک بعدازظهر که شانتى و مادرش مشغول آماده کردن عصرانه بودند، کسى در زد و دختر به طرف در دوید تا در را باز کند. اما بازگشت وى بیش از حد معمول طول کشید. شانتى به غریبه اى که روى پله ها ایستاده بود، خیره شده بود او گفت مادر! این مرد پسرعموى شوهرم است. او هم در شهر موترا در محلى نه چندان دورتر از منزل ما زندگى مى کرد.

آن مرد واقعاً در شهر موترا زندگى مى کرد و آمده بود تا در مورد کارى با پدر شانتى گفت وگو کند.. او شانتى را نمى شناخت اما به والدین دختر گفت پسرعمویى دارد که همسر او لوجى نام داشت و ۱۰ سال قبل، هنگام به دنیا آوردن فرزندش جان خود را از دست داد.

والدین دلواپس و پریشان شانتى داستان عجیب دخترشان را براى او تعریف کردند و مرد غریبه نیز موافقت کرد در مراجعت بعدى خود به دهلى پسرعمویش را همراه بیاورد تا ببینند شانتى او را مى شناسد یا خیر.

دختر جوان از این موضوع اطلاع نداشت، اما زمانیکه مرد غریبه وارد شد، شانتى به سوى او رفت و با صداى لرزان وبعض آلود گفت این مرد شوهرش است که پیش او بازگشته است. والدین شانتى به همراه مرد که کاملاً گیج و متحیر شده بود نزد مقامات رفتند و داستان باورنکردنى خود را بازگو کردند. دولت هند تیم مخصوصى از دانشمندان تشکیل داد تا در مورد این موضوع که توجه عموم را به خود جلب کرده بود؛ بررسى و تحقیق به عمل آورد.. آیا شانتى واقعاً صورت تناسخ یافته لوجى بود؟
دانشمندان شانتى را با خود به شهر کوچک موترا بردند. هنگامى که وى از قطار پیاده شد مادر و برادرشوهرش را شناخت و نام آنها را به زبان آورد و به راحتى با زبان محلى موترا با آنان گفت وگو کرد. در حالیکه والدینش فقط به او زبان هندى آموخته بودند. دانشمندان با حیرت فراوان به آزمایشاتشان ادامه دادند. آنان چشمان شانتى را بستند و او را سوار کالسکه کردند. شانتى بدون تأمل، راننده را در شهر هدایت مى کرد و مشخصات مهم هر ناحیه اى را که از آن عبور مى کردند، توصیف مى کرد و او به راننده گفت که در انتهاى کوچه باریکى توقف کند.

او گفت: اینجا مکانى است که من زندگى مى کردم. هنگامى که چشمانش را گشودند او پیرمردى را دید که جلوى خانه نشسته بود و سیگار مى کشید. شانتى به همراهانش گفت: آن مرد پدر شوهرش است! در واقع آن مرد پدر شوهر لوجى بود. شانتى بطور باورنکردنى دو فرزند بزرگترش را شناخت. اما کوچکترین آنها را که تولدش به قیمت زندگى لوجى تمام شده بود، نشناخت.

دانشمندان عقیده داشتند کودکى که در دهلى به دنیا آمده به نحوى زندگى خانواده اى را با تمام جزییات به یاد مى آورد. گزارش آنها حاکى از این بود که هیچ نشانى از فریبکارى وجود ندارد و همچنین براى آنچه که دیده اند نمى توانند دلیل و توضیحى ارائه دهند.

داستان کاملاً مستند شانتى دوى که اکنون به عنوان کارمند دولت در دهلى نو زندگى آرامى دارد در پرونده هاى پزشکى و دولتى به ثبت رسیده است. در سال ۱۹۸۵ وى در پاسخ به سؤال متخصصین گفته بود. یاد گرفته است تا خودش را با زندگى در زمان حال تطبیق دهد و اشتیاق دیرینه او به گذشته عجیبش، آن چنان مزاحمتى براى او ایجاد نکرده است.

رضا نظریان بازدید : 32 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان معلم و شاگرد

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید وبگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

رضا نظریان بازدید : 37 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان آيا پس مرگ زندگی هست؟

دوباره باید بر می خواست او کارهای ناتمام بسیاری بر دوش خود حس می کرد آیا از پس استقبال از مرگ ، می توانست زندگی را دوباره در آغوش گیرد ؟

او یا باید فنای تدریجی را می پذیرفت و یا مرگ سریع را ، و شاید هم در پس این مرگ سریع زندگی را بدست می آورد . بلاخره تصمیم خویش را گرفت و از حصار اردوگاه بردگی و مرگ به بیرون پرید و با چند نفر از مرگ رستگان عهد بست و ایران را نجات بخشید . بقول اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ : هنگام گسست و بریدن از همه چیز ، می توانی بسیاری از نداشته ها را در آغوش کشی .

آن کسی که از زندان بردگی بیرون جست و ایران را نجات بخشید نادرشاه افشار بود که در سن ۲۵ سالگی پس از سالها تحمل بردگی از حصار ازبکان بیرون آمده و کشور ایران را دوباره سرفرازی بخشید .

شاید اگر او از مرگ می هراسید هیچ گاه برای خود و کشورش آزادی و شرف به ارمغان نمی آورد

رضا نظریان بازدید : 32 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان آخرين كمك

چهل و پنج دقیقه ای می شد که در آن سوز سرما ایستاده بود. زن ٬ کنار جاده منتظر کمک ایستاده بود . ماشین ها یکی پس از دیگری رد می شدند . انگار با آن پالتوی کرمی اصلا توی برف ها دیده نمی شد .به ماشینش نگاه کرد که رویش حسابی برف نشسته بود .شالش را محکم تر دور صورتش پیچید و کلاه پشمی اش را تا روی گوش هایش کشید .یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستاد و مرد جوانی از آن پیاده شد . زن ، کمی ترسید اما بر خودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسید .زن توضیح داد که ماشینش ، پنچر شده و کسی هم به کمک او نیامده است .مرد جوان از او خواست بیش از این در آن سرمای آزار دهنده نماند و تا او پنچرگیری می کند زن در ماشین بماند .او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برایش فرستاده است. در ماشین نشسته بود که مرد جوان تق تق به شیشه زد .زن پولی چند برابر پول پنچرگیری در مغازه را که کنار گذاشته بود برداشت و از ماشین پیاده شد و بعد از اینکه از وی تشکر کرد ، پول را به طرفش گرفت . مرد جوان ، با ادب ، پول را پس زد و گفت که این کار را فقط برای رضای خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت :"در عوض ، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک می کند."

از هم خداحافظی کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اولین رستوران به راه افتاد. از فهرست غذای رستوران یکی را انتخاب کرده بود که زن جوانی که ماه های آخر بارداری خود را می گذراند با لباس بسیار کهنه و مندرسی به طرفش آمد و با مهربانی از او پرسید چه میل دارد. زن ، غذایی 80 دلاری سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد ، یک اسکناس صد دلاری به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بیست دلار بقیه را برگرداند.اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود . در عوض ، روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده می شد .زن جوان یادداشت را برداشت . در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست دلار به علاوه ی چهارصد دلار زیر دستمال کاغذی برای وی گذاشته شده است تا برای زایمان دچار مشکل نشود . یادداشت برای آن زن بود و در آخر نوشته شده بود : "سعی کن آخرین نفری نباشی که کمک می کند.

شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسیار محزون بود و گفت که به خاطر پول بیمارستان نگران است چون نزدیک زمان زایمان است و اون ها آهی در بساط ندارند . زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد : درباره ی زنی با پالتوی روشن که مبلغ کافی برای او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.

قطره ی اشکی از گوشه ی چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است..

رضا نظریان بازدید : 41 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان آيا پس مرگ زندگی هست؟

دوباره باید بر می خواست او کارهای ناتمام بسیاری بر دوش خود حس می کرد آیا از پس استقبال از مرگ ، می توانست زندگی را دوباره در آغوش گیرد ؟

او یا باید فنای تدریجی را می پذیرفت و یا مرگ سریع را ، و شاید هم در پس این مرگ سریع زندگی را بدست می آورد . بلاخره تصمیم خویش را گرفت و از حصار اردوگاه بردگی و مرگ به بیرون پرید و با چند نفر از مرگ رستگان عهد بست و ایران را نجات بخشید . بقول اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ : هنگام گسست و بریدن از همه چیز ، می توانی بسیاری از نداشته ها را در آغوش کشی .

آن کسی که از زندان بردگی بیرون جست و ایران را نجات بخشید نادرشاه افشار بود که در سن ۲۵ سالگی پس از سالها تحمل بردگی از حصار ازبکان بیرون آمده و کشور ایران را دوباره سرفرازی بخشید .

شاید اگر او از مرگ می هراسید هیچ گاه برای خود و کشورش آزادی و شرف به ارمغان نمی آورد

رضا نظریان بازدید : 38 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان معجون عشق

دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.

عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتروبهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است .

رضا نظریان بازدید : 37 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان آبدارچی

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم » .

رئیس هیئت مدیره گفت: متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه.

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت .

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره . به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم .»

نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟».

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت».

رضا نظریان بازدید : 38 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ویلون‌نوازی در مترو

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.

این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد، کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاترهای شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌ پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و اولویت ‌های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ و شگردها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش می تواند این باشد، اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم، چه چیزهای دیگری را داریم از دست می دهیم؟

رضا نظریان بازدید : 40 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان چشم عشق

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش و گفت :
بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي

رضا نظریان بازدید : 47 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ابومسلم خراسانی

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.

روزی برای سلمانی به راه افتاد . دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد .

مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت :آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟!

جوان گفت: آری . مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی مي گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری.

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟

استاد خندید و گفت سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .

ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.

رضا نظریان بازدید : 32 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان به اندازه فاصله زانو تا زمين

روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و از او پرسيدند: فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟

استاد اندكي تامل كرد و گفت:"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"

آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.

اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "

دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بار معنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."

آن دو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:

" وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.

بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند.

بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...

فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"

رضا نظریان بازدید : 46 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ايثار

یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است.

دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو می برد و از آن جوجه های خود را تغدیه می نماید.

ما اغلب قادر به درک نعمتهایی که داریم نیستیم.

داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد یکی از جوجه هایش به دیگری گفت: بالاخره خلاص شدیم! از غذای تکراری آن هم هر روز خسته شده بودم .

رضا نظریان بازدید : 41 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ملاقات با خدا

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: خداوندا نمی فهمم؟! خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

رضا نظریان بازدید : 143 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان باد و خورشيد

روزي خورشيد و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري احساس برتري مي كرد . باد به خورشيد مي گفت : من از تو قوي ترم خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم . خوب حالا چگونه ؟ ديدند مردي در حال عبور است و كتي به تن دارد. باد گفت من مي توانم كت آن مرد را از تنش در آورم. خورشيد گفت پس شروع كن .باد وزيد و وزيد. با تمام قدرتي كه داشت به زير كت مرد مي كوبيد. در اين هنگام كه مرد ديد ممكن است كتش را از دست بدهد ، دكمه ي كتش را بست و با دو دستش محكم آن را چسبيد. باد هر چه كرد نتوانست كت را از تنش خارج كند و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت عجب آدم سرسختي بود ، هر چه سعي كردم موفق نشدم .مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني . خورشيد گفت تلاشم را مي كنم وشروع كرد به تابيدن . پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد .

مرد كه تا چند لحظه قبل سعي در حفظ كت خود داشت ، متوجه شد كه هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست . ديد از آن باد خبري نيست ، احساس آرامش و امنيت كرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست . بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود . به آرامي كت را از تن به در آورد و به روي دستانش قرار داد. باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر مهر و محبت كه پرتوهاي خويش را بي منت به ديگران مي بخشد از او كه به زور مي خواست كاري را انجام دهد بسيار قوي تر است .

رضا نظریان بازدید : 45 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان پيپ استالين و اعتراف هيات گرجستاني

در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند . پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس " کا.گ.ب " خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه ؟

پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس " کا.گ.ب " خواست که هیات گرجی را آزاد کند .

اما رییس " کا.گ.ب " گفت : " متاسفم رفیق ، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند .

رضا نظریان بازدید : 33 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ازدواج پسر

گویند زن و مرد روستایی در مورد ازدواج پسرشان حرف می زدند و در نهایت پیرمرد گفت : ما که از مال دنیا جز این «خر» چیزی نداریم به شهر می روم تا آن را بفروشم و خرج عروسی را مهیا کنم مدتی گذشت ولی آن را نفروخت و موضوع به فراموشی سپرده شد. بعد از مدتی پسر که موضوع را فراموش شده می دید از آن پس برای اینکه موضوع را یادآوری کند درمیان سخنان پدر و مادرخود می پرید و می گفت:پدرجان این حرف ها را رها کن از«خر» بگو.

رضا نظریان بازدید : 45 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان دهقان و قاضي

دهقان ساده لوحی قصد داشت عسل خود را به شهر دیگری ببرد تا بفروشد ولی نگهبان دروازه شهر بد طینتی کرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدراین کار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاک شد و مگس ها دور آن جمع شدند.دهقان شکایت پیش قاضی برد.قاضی نیز به دهقان گفت: از این پس به تو حکم لازم الاجرا می دهم تا هرکجا مگسی دیدی بکشی. دهقان بلند شد و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت : طبق حکم شما اولین آنها را که روی صورت شما بودکشتم.

رضا نظریان بازدید : 38 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مدعي و حاكم

گویند شخصی که ادعای پیامبری می کرد به نزد حاکم رفت حاکم از او دلایل یا معجزه پیامبری خواست شخص جواب داد: معجزه ی من این است که چشم های فرد را از حدقه بیرون می آورم بعد از آن دعایی می کنم تا فوری خوب شوند . حاکم گفت : نیازی به معجزه نیست دین تو را پذیرفتم.

رضا نظریان بازدید : 41 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان معلم كودكستان


معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد،از هر میوه ای که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند.

فردا بچه ها با کيسه های پلاستيکی به کودکستان آمدند.

در کيسه بعضی ها دو,بعضی ها سه،و بعضی ها پنج,میوه بود

معلم به بچه ها گفت:

تا دو هفته هر کجا که می روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.

روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوی میوه های گنديده. به علاوه،آن هايی که میوه های بيشتری داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند.

پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسيد: از اينکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کرديد چه احساسی داشتيد؟

بچه ها از اينکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از اين بازی،اين چنين توضيح داد:

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايی که دوستشان نداريد را در دل خود نگه می داريد و همه جا با خود مي بريد.

بوی بد کينه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنيد. حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستيد تحمل کنيد...

پس چطور می خواهيد بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟

با همدیگر دوست باشیم برای همیشه

رضا نظریان بازدید : 34 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مرد و زن

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است.

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان گذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.

دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيق تر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو . ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:

عزيزم، شام چي داريم؟ جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:مگه کري؟ براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.

مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد.

رضا نظریان بازدید : 39 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ايمان واقعي

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

رضا نظریان بازدید : 87 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خودارزيابي

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.

پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟

زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد!

پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد!

زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.

پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.

مجددا زن پاسخش منفي بود.

پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.

مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند!

رضا نظریان بازدید : 39 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان گرگ و سگ

پسرك با عصبانيت وارد خانه شد و دنبال يك چوب مي گشت. پدربزرگش او را صدا كرد و گفت: اتفاقي پيش آمده رامين جان؟

رامين يازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصباني كرده و مي خواهم يك چوب پيدا كنم و او را بزنم.

پدربزرگ لبخندي زد و نوه اش را كنار كشاند و گفت: با عصبانيت در هيچ كاري خصوصا براي غلبه بر دشمنت موفق نخواهي شد.

بگذار مثالي برايت بزنم رامين جان.

فرض كن در وجود تو يك گرگ و يك سگ بسته باشند و تو بخواهي به كمك يكي از آنها بر دشمنت غلبه كني، اگر زنجير گرگ را باز كني، ابتدا خود تو را مجروح مي كند و بعدا به سراغ دشمنانت مي رود. تازه معلوم نيست پس از مجروح كردن تو، به سراغ دشمنت برود!

اما اگر سگ را آزاد كني، چون حيوان باشعور و باوفايي است، مطمئن باش به تو لطمه نمي زند و فقط به دشمنت حمله مي كند.

حالا يادت باشد كه «عصبانيت» همان گرگ است و «تفكر» هم سگ مي باشد، به نظر خودت تو بايد از سگ استفاده كني يا گرگ؟

پسرك فكري كرد و گفت: حق با شماست. نبايد عصباني شوم و بهتر است سگ را آزاد كنم.

بيست و پنج سال بعد

پيرمرد توي ويترين كتاب فروشي به كتاب نوه اش خيره شده بود كه رويش نوشته شده بود: سگ يا گرگ؟ انتخاب كنيد!

رضا نظریان بازدید : 49 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خيانت مرد

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده، رنگ از روش پرید و داد زد:

مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام.

شوهر با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن.

خانومه گریه کنون گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی.

شوهر گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.

فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمی پوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچ وقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچ وقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.

بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچ وقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.

شوهر یه کم مکث کرد و گفت:

 نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در می رفت گفت. می بخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟

رضا نظریان بازدید : 52 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان نانسى آستور و وینستون چرچیل

نانسى آستور (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:

من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌ اتان زهر مى‌ریختم.

چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز) گفت: من هم اگـر شوهر شما بودم آن را مى‌خوردم.

رضا نظریان بازدید : 58 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مرد و زن

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!

مرده میگه: برا چی این کار رو کردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود.

مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.

زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعد، مرد داشت تلویزیون تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرد تقریبا بی هوش میشه.

مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟

زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود.

رضا نظریان بازدید : 36 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان سه نفر شهود

نمیشه. درسته حکم دادگاه دارین و وکالت بلاعزل. اما باید سه تا شاهد داشته باشین. دو تاشون رو شما بگین بیان. نفر سوم رو خود دفترخونه داره فقط باید دو هزار تومن بهش بدین.

_ باشه حاج آقا. الان تلفن میزنم بیان.

- سلام آقای ...... . من الان دفتر خونه هستم. با شرمندگی احتیاج به شاهد دارم. شما چون از ماجرا خبر دارین و میدونم امین هستین  اگه ممکنه بیاین و یک نفر امین مثل خودتون رو هم بیارین. من رو نشناسه بهتره. ممنون میشم.

- باشه حتما. هر چند دوس ندارم برای اینکارها شاهد باشم اما چون میدونم مصلحت در اینه باشه میام و یک نفر هم باخودم میارم.

نیم ساعت بعد دو نفر وارد دفترخونه شدند.  و زن برای سلام و تشکر  صندلیش رو ترک کرد و رفت که راهنمایی شون کنه کنار صندلی خودش و ازشون خواست که بشینن و منتظر باشن.

- دستت درد نکنه که اومدید ممنون.

- خواهش میکنم.

- این آاقا کیه؟

- اقای ........ شما رو میشناسه. متاسفانه نتونستم کسی بیارم که نشناسه شما رو. حالا شما هم حساس نباشین. بالاخره همه کم کم می فهمن.

- نه اصلا نمیخوام همه جا بپیچه.  خب اشکال نداره که می شناسه. چاره ای نیست دیگه. حالا چیکاره هست؟

-  خبرنگاره.

و زن همونجا روی صندلیش از بهت و حیرت خشکش زد.

رضا نظریان بازدید : 38 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ماهی های نوروز

پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود. پریزاد دو دختر نوجوان داشت آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود. صدای شیپوری که مژده بهار می داد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد، دو فرزند پیاله آب را به پریزاد دادند تا نخست مادر کمی آب بنوشد. چشمان پریزاد از این همه غم پر از اشک بود. هنگامی می نوشید دو قطره اشک از چشمانش در آن پیاله افتاد.

دختران پریزاد هنگامی که پیاله را گرفتند شگفت زده دیدند در آب، دو ماهی سرخ بسیار زیبا بازی می کنند.

هر سه با خنده و هیجان به آن ماهی ها نگاه می کردند. صدای در برخاست! چه کسی می توانست باشد؟

در پشت در اُخُس (اردشیر سوم پادشاه هخامنشی) بود. او گفت: برای من از رنج شما سخن ها گفته اند. دیروز به نزدیکان گفتم روز نخست نوروز را در خانه شما خواهم بود و آمدم که شادی را به شما هدیه کنم اما از پشت در صدای خنده های شما را می شنیدم.

پریزاد و دختران داستان ماهی ها را گفتند. اخس بسیار گریست و گفت وقتی فرزندان ایران این چنین گرفتار غم و تنهایی باشند پادشاهی را ارزشی نیست.

دستور داد یکی از باغ های پادشاهی ایران را به آنها بدهند و برای شادی آنها هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.

از آن زمان بر سفره هفت سین ایرانیان ماهی سرخ میهمان شد و تا کنون هر سال همراه نوروز زیبای ماست.

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 85
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 94
  • بازدید ماه : 152
  • بازدید سال : 259
  • بازدید کلی : 4,796