loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 48 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خيانت مرد

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده، رنگ از روش پرید و داد زد:

مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام.

شوهر با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن.

خانومه گریه کنون گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی.

شوهر گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.

فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمی پوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچ وقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچ وقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.

بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچ وقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.

شوهر یه کم مکث کرد و گفت:

 نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در می رفت گفت. می بخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 132
  • بازدید سال : 239
  • بازدید کلی : 4,776