loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 38 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان نوروز

پادشاه ایران جمشید، شب بیست و نهم فروردین، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت. آدمها تن پوش دیگری داشتند.

همه می دویدند، یکی گفت: اینجا چرا ایستاده ای؟! جشن نوروز به زودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری.

جمشید با تعجب گفت: فردا جشن نوروز را آغاز می کنم. چرا امروز می دوید؟

آن مرد گفت: جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود. زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند.

جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نوروز جاودانه است.

او نوروز را به روشنی و بزرگی برگزار نمود و در آنجا رو به ایرانیان کرد و گفت: اگر شدنی بود هر روز را نوروز می نامیدم ...

نوروز ایرانیان، فرخنده جشن زمین و آدمیان است و چه روزی زیباتر از این روز؟

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 61
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 70
  • بازدید ماه : 128
  • بازدید سال : 235
  • بازدید کلی : 4,772