loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 38 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان گرگ و سگ

پسرك با عصبانيت وارد خانه شد و دنبال يك چوب مي گشت. پدربزرگش او را صدا كرد و گفت: اتفاقي پيش آمده رامين جان؟

رامين يازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصباني كرده و مي خواهم يك چوب پيدا كنم و او را بزنم.

پدربزرگ لبخندي زد و نوه اش را كنار كشاند و گفت: با عصبانيت در هيچ كاري خصوصا براي غلبه بر دشمنت موفق نخواهي شد.

بگذار مثالي برايت بزنم رامين جان.

فرض كن در وجود تو يك گرگ و يك سگ بسته باشند و تو بخواهي به كمك يكي از آنها بر دشمنت غلبه كني، اگر زنجير گرگ را باز كني، ابتدا خود تو را مجروح مي كند و بعدا به سراغ دشمنانت مي رود. تازه معلوم نيست پس از مجروح كردن تو، به سراغ دشمنت برود!

اما اگر سگ را آزاد كني، چون حيوان باشعور و باوفايي است، مطمئن باش به تو لطمه نمي زند و فقط به دشمنت حمله مي كند.

حالا يادت باشد كه «عصبانيت» همان گرگ است و «تفكر» هم سگ مي باشد، به نظر خودت تو بايد از سگ استفاده كني يا گرگ؟

پسرك فكري كرد و گفت: حق با شماست. نبايد عصباني شوم و بهتر است سگ را آزاد كنم.

بيست و پنج سال بعد

پيرمرد توي ويترين كتاب فروشي به كتاب نوه اش خيره شده بود كه رويش نوشته شده بود: سگ يا گرگ؟ انتخاب كنيد!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 76
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 85
  • بازدید ماه : 143
  • بازدید سال : 250
  • بازدید کلی : 4,787