داستان پليس و مرد ميانسال
مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. سمند ال ایکس آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی میرفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرندهای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او میآید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، مرا چه میشود که در این سنّ و سال با این سرعت می رانم. بهتر باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه میخواهد.
ز سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد به او احترامی گذارده، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. راستی چرا به این سرعت میراندی؟
مرد میانسال خودش رو جمع و جور کرده و نگاهی به افسر کرد و گفت، "میدونی، جناب سروان چهل سال قبل زنم از من طلاق گرفت و با یک افسر پلیس ازدواج کرد و من رو تنها گذاشت. تصوّر کردم داری اونو برمیگردونی.
افسرمهربان خندید و گفت: روز خوبی داشته باشید، آقا! و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.