loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 40 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان معلم كودكستان


معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد،از هر میوه ای که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند.

فردا بچه ها با کيسه های پلاستيکی به کودکستان آمدند.

در کيسه بعضی ها دو,بعضی ها سه،و بعضی ها پنج,میوه بود

معلم به بچه ها گفت:

تا دو هفته هر کجا که می روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.

روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوی میوه های گنديده. به علاوه،آن هايی که میوه های بيشتری داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند.

پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسيد: از اينکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کرديد چه احساسی داشتيد؟

بچه ها از اينکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از اين بازی،اين چنين توضيح داد:

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايی که دوستشان نداريد را در دل خود نگه می داريد و همه جا با خود مي بريد.

بوی بد کينه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنيد. حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستيد تحمل کنيد...

پس چطور می خواهيد بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟

با همدیگر دوست باشیم برای همیشه

رضا نظریان بازدید : 33 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مرد و زن

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است.

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان گذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.

دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيق تر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو . ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:

عزيزم، شام چي داريم؟ جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:مگه کري؟ براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.

مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد.

رضا نظریان بازدید : 39 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ايمان واقعي

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

رضا نظریان بازدید : 87 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خودارزيابي

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.

پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟

زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد!

پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد!

زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.

پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.

مجددا زن پاسخش منفي بود.

پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.

مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند!

رضا نظریان بازدید : 38 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان گرگ و سگ

پسرك با عصبانيت وارد خانه شد و دنبال يك چوب مي گشت. پدربزرگش او را صدا كرد و گفت: اتفاقي پيش آمده رامين جان؟

رامين يازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصباني كرده و مي خواهم يك چوب پيدا كنم و او را بزنم.

پدربزرگ لبخندي زد و نوه اش را كنار كشاند و گفت: با عصبانيت در هيچ كاري خصوصا براي غلبه بر دشمنت موفق نخواهي شد.

بگذار مثالي برايت بزنم رامين جان.

فرض كن در وجود تو يك گرگ و يك سگ بسته باشند و تو بخواهي به كمك يكي از آنها بر دشمنت غلبه كني، اگر زنجير گرگ را باز كني، ابتدا خود تو را مجروح مي كند و بعدا به سراغ دشمنانت مي رود. تازه معلوم نيست پس از مجروح كردن تو، به سراغ دشمنت برود!

اما اگر سگ را آزاد كني، چون حيوان باشعور و باوفايي است، مطمئن باش به تو لطمه نمي زند و فقط به دشمنت حمله مي كند.

حالا يادت باشد كه «عصبانيت» همان گرگ است و «تفكر» هم سگ مي باشد، به نظر خودت تو بايد از سگ استفاده كني يا گرگ؟

پسرك فكري كرد و گفت: حق با شماست. نبايد عصباني شوم و بهتر است سگ را آزاد كنم.

بيست و پنج سال بعد

پيرمرد توي ويترين كتاب فروشي به كتاب نوه اش خيره شده بود كه رويش نوشته شده بود: سگ يا گرگ؟ انتخاب كنيد!

رضا نظریان بازدید : 48 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان خيانت مرد

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده، رنگ از روش پرید و داد زد:

مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام.

شوهر با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن.

خانومه گریه کنون گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی.

شوهر گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.

فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمی پوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچ وقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچ وقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.

بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچ وقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.

شوهر یه کم مکث کرد و گفت:

 نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در می رفت گفت. می بخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟

رضا نظریان بازدید : 52 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان نانسى آستور و وینستون چرچیل

نانسى آستور (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:

من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌ اتان زهر مى‌ریختم.

چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز) گفت: من هم اگـر شوهر شما بودم آن را مى‌خوردم.

رضا نظریان بازدید : 58 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مرد و زن

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!

مرده میگه: برا چی این کار رو کردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود.

مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.

زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعد، مرد داشت تلویزیون تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرد تقریبا بی هوش میشه.

مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟

زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود.

رضا نظریان بازدید : 36 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان سه نفر شهود

نمیشه. درسته حکم دادگاه دارین و وکالت بلاعزل. اما باید سه تا شاهد داشته باشین. دو تاشون رو شما بگین بیان. نفر سوم رو خود دفترخونه داره فقط باید دو هزار تومن بهش بدین.

_ باشه حاج آقا. الان تلفن میزنم بیان.

- سلام آقای ...... . من الان دفتر خونه هستم. با شرمندگی احتیاج به شاهد دارم. شما چون از ماجرا خبر دارین و میدونم امین هستین  اگه ممکنه بیاین و یک نفر امین مثل خودتون رو هم بیارین. من رو نشناسه بهتره. ممنون میشم.

- باشه حتما. هر چند دوس ندارم برای اینکارها شاهد باشم اما چون میدونم مصلحت در اینه باشه میام و یک نفر هم باخودم میارم.

نیم ساعت بعد دو نفر وارد دفترخونه شدند.  و زن برای سلام و تشکر  صندلیش رو ترک کرد و رفت که راهنمایی شون کنه کنار صندلی خودش و ازشون خواست که بشینن و منتظر باشن.

- دستت درد نکنه که اومدید ممنون.

- خواهش میکنم.

- این آاقا کیه؟

- اقای ........ شما رو میشناسه. متاسفانه نتونستم کسی بیارم که نشناسه شما رو. حالا شما هم حساس نباشین. بالاخره همه کم کم می فهمن.

- نه اصلا نمیخوام همه جا بپیچه.  خب اشکال نداره که می شناسه. چاره ای نیست دیگه. حالا چیکاره هست؟

-  خبرنگاره.

و زن همونجا روی صندلیش از بهت و حیرت خشکش زد.

رضا نظریان بازدید : 37 شنبه 26 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان ماهی های نوروز

پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود. پریزاد دو دختر نوجوان داشت آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود. صدای شیپوری که مژده بهار می داد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد، دو فرزند پیاله آب را به پریزاد دادند تا نخست مادر کمی آب بنوشد. چشمان پریزاد از این همه غم پر از اشک بود. هنگامی می نوشید دو قطره اشک از چشمانش در آن پیاله افتاد.

دختران پریزاد هنگامی که پیاله را گرفتند شگفت زده دیدند در آب، دو ماهی سرخ بسیار زیبا بازی می کنند.

هر سه با خنده و هیجان به آن ماهی ها نگاه می کردند. صدای در برخاست! چه کسی می توانست باشد؟

در پشت در اُخُس (اردشیر سوم پادشاه هخامنشی) بود. او گفت: برای من از رنج شما سخن ها گفته اند. دیروز به نزدیکان گفتم روز نخست نوروز را در خانه شما خواهم بود و آمدم که شادی را به شما هدیه کنم اما از پشت در صدای خنده های شما را می شنیدم.

پریزاد و دختران داستان ماهی ها را گفتند. اخس بسیار گریست و گفت وقتی فرزندان ایران این چنین گرفتار غم و تنهایی باشند پادشاهی را ارزشی نیست.

دستور داد یکی از باغ های پادشاهی ایران را به آنها بدهند و برای شادی آنها هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.

از آن زمان بر سفره هفت سین ایرانیان ماهی سرخ میهمان شد و تا کنون هر سال همراه نوروز زیبای ماست.

تعداد صفحات : 11

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 30
  • بازدید ماه : 88
  • بازدید سال : 195
  • بازدید کلی : 4,732